سفر
سهراب سپهری
پس از لحظه های دراز
بردرخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند .
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویا ها فرو نبرده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد .
و هنوز من
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در وجودم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد ،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست .
و هنوز من
چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم .
|