به کوری دو چشم آن حقیری
که از فرط حقارت بد دهان است
به هر دیوار این دنیا نوشتم
نقی(ع) زیباترین نام جهان است
(خدا از او انتقام گرفت و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش میگیرد.)
محمد بن سنان گوید: خدمت امام على النقى علیه السلام رسیدم،
فرمود: اى محمد! براى آل فرج پیش آمدى شده است؟
گفتم: آرى، عمر (بن فرج که والى مدینه بود) وفات کرد،
حضرت فرمود، الحمد لله و تا 24 بار شمردم (که این جمله را تکرار کرد)
عرضکردم: آقاى من؟ اگر میدانستم این خبر شما را مسرور میکند، پا برهنه و دوان خدمت شما مىآمدم.
فرمود: اى محمد! مگر نمیدانى او- که خدایش لعنت کند- بپدرم محمد بن على چه گفته؟
عرضکردم: نه،
فرمود: در باره موضوعى پدرم با او سخن مىگفت،
او در جواب گفت: بگمانم تو مستى،{بی ادبی و جسارت کرد}
پدرم فرمود: خدایا اگر تو میدانى که من امروز را براى رضاى تو روزه داشتم، مزه غارت شدن و خوارى اسارت را باو بچشان،
بخدا سوگند که پس از چند روز پولها و دارائیش غارت شد و سپس او را با سیرى گرفتند
و اینک هم مرده است،- خدایش رحمت نکند-
خدا از او انتقام گرفت و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش میگیرد.
أصول الکافی / ترجمه مصطفوى ؛ ج2 ؛ ص420
داستانهای شنیدنی از معجزات و زندگانی امام علی النقی علیه السلام در
سرای گدایان یا بهشت!
صالح بن سعید گوید: خدمت امام هادى علیه السلام رسیدم
و عرضکردم: قربانت، در هر امرى در صدد خاموش کردن نور شما و کوتاهى در حق شما بودند،
تا آنجا که شما را در این سراى زشت و بدنامى که سراى گدایان نامند منزل دادند،
فرمود: پسر سعید؟ تو هم چنین فکر میکنى؟! سپس با دستش اشاره کرد و فرمود: بنگر،
من نگاه کردم،
بوستانهائى دیدم سرور بخش و بوستانهائى با میوههاى تازهرس،
که در آنها دخترانى نیکو و خوشبوى بود مانند مروارید در صدف و پسر بچهگان و مرغان و آهوان
و نهرهاى جوشان که چشمم خیره شد و دیدهام از کار افتاد،
آنگاه فرمود: ما هر کجا باشیم اینها براى ما مهیاست، ما در سراى گدایان نیستیم.
أصول الکافی / ترجمه مصطفوى ؛ ج2 ؛ ص423
هدیه مادر متوکل به امام هادی (علی النقی ) علیه السلام
ابراهیم بن محمد طاهرى گوید: متوکل عباسى در اثر دملى که در آورد بیمار شد و نزدیک بمرگ رسید، کسى هم جرأت نداشت آهنى ببدن او رساند (و زخمش را عمل کند)
مادرش نذر کرد: اگر او بهبودى یافت از دارائى خود پول بسیارى خدمت حضرت ابو الحسن على بن محمد (امام هادى علیه السلام) فرستد.
فتح بن خاقان (ترک، وزیر و نویسنده متوکل) بمتوکل گفت:
اى کاش نزد این مرد (امام هادى علیه السلام) میفرستادى، زیرا حتما او راه معالجهاى که سبب گشایش تو شود میداند.
متوکل شخصى را نزد حضرت فرستاد و او مرضش را بحضرت توضیح داد
پیغام آورنده برگشت و گفت: دستور داد، در ده روغن را گرفته، با گلاب خمیر کنند و روى زخم گذارند،
چون این معالجه را بآنها خبر دادند، همگى مسخره کردند (مجلسى کسب را پشکل زیر دست و پاى گوسفند هم معنى کرده).
فتح گفت: بخدا که او نسبت بآنچه فرموده داناتر است، درده روغن را حاضر کردند و چنان که فرموده بود عمل کردند و روى دمل گذاردند،
متوکل را خواب ربود و آرام گرفت، سپس سرباز کرد و هر چه داشت (از چرک و خون) بیرون آمد.
مژده بهبودى او را بمادرش دادند، او ده هزار دینار نزد حضرت فرستاد و مهر خود را بر آن (کیسه پول) بزد،
متوکل چون از بستر مرض برخاست بطحائى علوى، نزد او سخن چینى کرد که براى امام هادى پول و اسلحه میفرستند،
متوکل بسعید دربان گفت: شبانه بر او حمله کن، و هر چه پول و اسلحه نزدش بود، بردار و نزد من بیاور.
ابراهیم بن محمد گوید: سعید دربان بمن گفت: شبانه بمنزل حضرت رفتم و با نردبانى که همراه داشتم به پشت بام بالا رفتم،
آنگاه چون چند پله پائین آمدم، در اثر تاریکى ندانستم چگونه بخانه راه یابم ناگاه مرا صدا زد که!
اى سعید! همان جا باش تا برایت چراغ آورند، اندکى بعد چراغ آوردند، من پائین آمدم.
حضرت را دیدم جبه و کلاهى پشمى در بردارد و جانمازى حصیرى در برابر اوست، یقین کردم نماز میخواند،
بمن فرمود: اتاقها در اختیار تو، من وارد شدم و بررسى کردم و هیچ نیافتم. در اتاق خود حضرت، کیسه پولى با مهر مادر متوکل بود و کیسه سر بمهر دیگرى،
بمن فرمود: جا نماز را هم بازرسى کن. چون آن را بلند کردم، شمشیرى ساده و در غلاف، در زیر آن بود،
آنها را برداشتم و نزد متوکل رفتم، چون نگاهش بمهر مادرش افتاد که روى کیسه پول بود، دنبالش فرستاد، او نزد متوکل آمد.
یکى از خدمتگزاران مخصوص بمن خبر داد که مادر متوکل باو گفت: هنگامى که بیمار بودى و از بهبودیت ناامید گشتم، نذر کردم،
اگر خوب شدى از مال خود ده هزار دینار خدمت او فرستم، چون بهبودى یافتى، پولها را نزدش فرستادم و این هم مهر من است بر روى کیسه.
متوکل کیسه دیگر را گشود، در آن هم چهار صد دینار بود، سپس کیسه پول دیگرى بآنها اضافه کرد و بمن دستور داد که همه را خدمت حضرت برم،
من کیسه ها را با شمشیر خدمتش بردم و عرضکردم: آقاى من!
این مأموریت بر من ناگوار آمد،
فرمود: «ستمگران بزودى خواهند دانست که چه سرانجامى دارند- آخر سوره 26».
أصول الکافی / ترجمه مصطفوى ؛ ج2 ؛ ص424.
معجزه ی آب:
از یحى بن هرثمه روایت شده که گفت: من در بین راه معجزههاى عجیب و غریبى از امام على النقى علیه السّلام دیدم که از آن جمله این است: در یکى از منزلگاهها باراندازى کردیم که آب نبود ما ترسیدیم که خودمان و مالهاى سوارى و شترانمان از تشنگى تلف شویم، جمعیت دیگرى از اهل مدینه نیز با ما حرکت کرده بودند.
امام علیه السّلام فرمود: گویا که در این مکان بفاصله چند میل دیگر آب یافت شود؟ ما گفتیم: اگر تفضلى میفرمائى پس ما را از این وادى در آنجا هدایت کن، امام ما را از جاده خارج کرد، وقتى که بقدر شش میل راه رفتیم در یک وادى وارد شدیم که داراى گلها، باغچهها، چشمهها، درختها و زراعتهائى بود، در آن مکان زارع و فلاح و احدى از مردم وجود نداشت، پیاده شدیم، آب آشامیدیم، مالهاى سوارى را سیراب کردیم، تا بعد از عصر در آنجا استراحت کردیم.
بعد از آن توشه برداشتیم، خود را سیراب کردیم، مشگها را پر از آب نمودیم، وقتى که مقدارى راه رفتیم نزدیک بود من تشنه شوم ظرف آب نقرهاى از من با یکى از کودکانم بود که آن را به کمر بند خود مىبست، من از پسرم آب خواستم، دیدم زبانش گرفت و لکنت پیدا کرد، نگاه کردم دیدم ظرف آب را فراموش کرده و در منزل قبلى که بودیم بجاى نهاده، من با تازیانه به اسب تیزرو خود زدم، آن اسب بسرعت تمام رفت تا بآن موضع رسیدم.
وقتى که در آن موضع رسیدم دیدم آن وادى بیابانى خشک و بىآب و گیاه شده، نه زراعتى، نه سبزهاى! مکان پیاده شدن خودمان را دیدم، پهن و پشکل اسب و شترها و محل خوابیدن آنها را مشاهده کردم، ظرف آب هم در همان موضعى بود که پسرم نهاده بود، ظرف آب را برداشتم و برگشتم، از این جریان چیزى نفهمیدم، وقتى که بقافله رسیدم دیدم امام على النقى علیه السّلام در انتظار من است، آن حضرت لبخندى زد و بمن چیزى نگفت، من هم چیزى به آن بزرگوار نگفتم فقط از جریان ظرف آب پرسش کرد، من جواب گفتم که آن را پیدا کردم.
باران
یحى بن هرثمه میگوید: روز دیگرى که آفتابى و بسیار گرم بود و ما زیر آفتاب بسیار سوزندهاى بودیم امام على النقى علیه السّلام از جاى خود حرکت کرد، لباس بارانى را پوشید، دم اسب آن حضرت گره زده بود، زیر آن بزرگوار (یعنى به پشت اسب) نمدى گسترده بود اهل قافله (از عمل آن حضرت) تعجب کرده خندیدند، گفتند: این مرد حجازى موقع آمدن باران را نمیداند؟!.
همینکه چند میلى راه رفتیم ابر تاریکى از طرف قبله پیدا شد.
بسرعت بالاى سر ما قرار گرفت، باران شدیدى نظیر دهانه مشگ بر سر ما ریزش کرد که نزدیک بود تلف و غرق شویم؛ باران بنحوى شدید شد که آب از لباسهاى ما به بدنمان سرایت کرد، کفشهاى ما پر از آب باران شد، باران از آن سریعتر بود که ما بتوانیم پیاده شویم و نمد اسبها را برداریم، ما (نزد امام علیه السّلام) رسوا شدیم، آن حضرت از روى تعجب بکار ما لب خند میزد.
چشم های کوری که بینا شد!
یحى بن هرثمه گوید: در یکى از منزلها زنى که پسرش دچار چشم درد شده بود دائما اظهار ذلت میکرد و میگفت: مرا نزد آن مرد علوى که با شما میباشد راهنمائى کنید تا براى چشم پسر من دعا کند! ما آن زن را بحضور آن حضرت بردیم، امام على النقى علیه السّلام چشم آن کودک را بطورى باز کرد که من هم دیدم، وقتى که دقیقا بچشم آن کودک نگاه کردم شکى براى من نماند در این که کور شده بود.
امام علیه السّلام دست خود را لحظهاى روى چشم آن کودک نهاد، لبهاى مبارک خود را حرکت داد، همینکه دست خود را برداشت دیدم که چشم آن بچه باز و صحیح شده و کوچکترین عیبى ندارد. ترجمه إثبات الوصیة ؛ متن ؛ ص437
شیوه عزاداری امام عسگری برای شهادت امام علی النقی علیه السلام
هنگامى که امام على النّقى علیه السّلام وفات یافت دیدند امام حسن عسکرى علیه السّلام از خانه بیرون آمد با پیراهن چاک زده از پس پشت و پیش رو.
من لا یحضره الفقیه / ترجمه غفارى، على اکبر ومحمد جواد و بلاغى، صدر ؛ ج1 ؛ ص253
علت تعداد رکعات نمازهای روزانه
ابى هاشم گوید: بامام على النقى علیه السّلام عرض کردم: چرا نمازهاى واجبى و مستحبى شبانه روز پنجاه رکعت شد که نه بر آنها زیاد توان کرد و نه از آنها کم، فرمود: همانا ساعتهاى شبانه دوازده ساعت است و از طلوع سفیده صبح تا سر زدن آفتاب هم یک ساعت است و ساعتهاى روزانه هم دوازده ساعت است از این جهت براى هر ساعت دو رکعت نماز قرار داده شده است و از غروب آفتاب در افق تا فرو رفتن قرص آن غسق نامیده مىشود. الخصال / ترجمه فهرى ؛ ج2 ؛ ص578
چرا ابراهیم خلیل شد!
حدیث کردند ما را ... از حضرت امام على النقى علیه السّلام که: خداى عز و جل إبراهیم را براى این جهت خلیل خود گردانید که بسیار صلوات بر محمّد و آل محمّد میفرستاد.
علل الشرائع / ترجمه مسترحمى ؛ النص ؛ ص86
حکایت شیخ عبد الرحمن اصفهانى
جماعتى از اصفهانیها از جمله احمد بن نصر و محمّد بن علویه مىگویند:
در اصفهان یک نفر شیعه به نام «عبد الرحمن» بود به او گفتند چه چیز باعث شد که تو از میان مردم، فقط به امامت امام على النقى قائل شدى؟
گفت: چیزى را از وى مشاهده کردم که موجب شد به امامت او قائل شوم. من مردى فقیر اما با جرأت و سخندان بودم. سالى اهل اصفهان شکایتى داشتند و مرا با عدهاى به سوى متوکل روانه کردند. رفتیم و به آنجا رسیدیم. روزى نزد درب قصر متوکل بودیم که دستور صادر شد تا امام على النقى را احضار کنند. از کسانى که آنجا بودند پرسیدم: این شخصى که دستور صادر شده که آن را بیاورند، کیست؟
گفته شد: مردى علوى است که رافضىها مىگویند: او «امام» است. بعد گفتند شاید متوکل او را احضار مىکند تا به قتلش برساند. با خود گفتم: از اینجا نمىروم تا ببینم این شخصى را که مىآورند کیست. ناگهان دیدم سوار بر اسب مىآید، و مردم نیز طرف راست و چپ او ایستادهاند. و او را نظاره مىکنند. وقتى که او را دیدم محبتش در قلبم افتاد. و پیوسته دعا مىکردم که خدا شرّ متوکل را از او دفع نماید.
همین طور از میان مردم عبور مىنمود و به چپ و راست نگاه نمىکرد، فقط
چشمش را به موهاى گردن اسب دوخته بود. و من هم پیوسته براى او دعا مىکردم.
هنگامى که مقابل من رسید، رو به من کرد و فرمود: خدا دعایت را اجابت کند و عمرت را طولانى نماید و ثروت و فرزندت را زیاد گرداند.
عبد الرحمن مىگوید: در این هنگام، از هیبت و جلالت او لرزه بر اندامم افتاد و در میان رفقایم بر زمین افتادم. به من گفتند: تو را چه شده است؟
گفتم: خیر است. و به آنها چیزى از ماجرا نگفتم.
بعد از آن به اصفهان برگشتیم. و خدا به برکت دعاى او درهاى نیکبختى را به رویم گشود. و ثروتمند شدم تا حدى که امروز، ثروت درون خانهام، بالغ بر هزار هزار (یک میلیون) درهم مىشود، به غیر از ثروتى که در خارج خانه دارم. و خداوند ده فرزند به من عطا نموده است. اکنون هفتاد سال و اندى از عمرم مىگذرد.
آرى، من به امامت شخصى قائلم که از قلبم خبر داد و خدا دعایش را در مورد من اجابت کرد «1». جلوههاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ؛ ص315
احترام پرندگان براى امام (ع)
ابو هاشم جعفرى مىگوید: متوکل در باغش یک ساختمانى داشت که در آن از انواع مختلف پرندگان نگهدارى مىکرد. و این پرندگان، زیاد سر و صدا مىکردند. روز بار عام، آنجا مىرفت و متوکل بخاطر صداى پرندگان، چیزى از سخنانى که به او مىگفتند، نمىشنید و کسى هم صداى او را نمىشنید. ولى هنگامى که امام على النقى- علیه السّلام- مىآمد، تمام پرندگان ساکت مىشدند.
و هیچ صدایى از آنها شنیده نمىشد. وقتى که حضرت از آن مجلس بیرون مىرفت، دوباره پرندگان شروع به سر و صدا مىکردند. و متوکل چند کبک داشت. لذا مىآمد در جاى بلندى مىنشست و آنها را به جان هم مىانداخت. و از به هم پریدن و جنگ آنها لذّت مىبرد! وقتى که امام- علیه السّلام- وارد مىشد، کبکها سر جاى خود مىنشستند و هیچ حرکتى نمىکردند. تا اینکه حضرت بر مىگشت، دوباره شروع به دعوا مىکردند جلوههاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ؛ ص323
راه رسیده به پاسخ سوالات
(1) 17- محمّد بن فرج مىگوید: امام على النقى- علیه السّلام- به من گفت:
هر گاه سؤالى براى تو پیش آمد، آن را بنویس و زیر سجّادهات قرار بده. و بعد از یک ساعت آن را بیرون بیاور و در آن نگاه کن.
راوى مىگوید: این کار را کردم، وقتى که کاغذ را از زیر سجّاده در آوردم، جواب سؤال را در آن نوشته یافتم
جلوههاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ؛ ص331
کپی با نقل منبع(وبلاگ عاشقانه می گویم) بلامانع است.