صدای گوشی بهم فهموند که یه پیامک برام اومده.. گوشی رو برداشتم توی پیام نوشته بود: مراسم شهدا نرفتی؟ با حسرت نوشتم: نه هنوز... دوباره پیام داد که: سه تا از جنازه ها رو نشون داد سالم بودن... ما الان می خواهیم بریم.. یه آهی کشیدم و آرزو می کردم که بتونم توی همین فرصت کم که مونده خودم رو برسونم اما باز هم نشد.. اینبار که پیام اومد: اومدی؟ نوشتم : نه .. پیام داد : جات خالی...
دیگه بغض گلوم رو گرفت، داغ دلم تازه شد. اینهمه بهش فکر کرده بودم و برنامه ریزی کرده بودم که حتما برم به استقبال شهدا، اما در عین ناباوری داشتم میدیدم لحظه به لحظه داره می گذره و من...
تنها چیزی که تونستم به خودم بگم این بود که سلب توفیق شدی، یه جایی برای شهدا کم گذاشتی.. این منو خیلی اذیت می کنه . آخه کجا؟ باز به خودم گفتم همین که کار دنیا تونست دستت رو ببنده و از قافله استقبال کاروان شهدا جا بمونی یعنی کم گذاشتی..
مگه عاشق کم می گذاره؟! هر کاریش بکنی بازم کار خودش رو می کنه.. نکنه هنوز اونقدری که باید عاشق نیستم..
شاید برای هر کس دیگه ای اینقدر مهم نباشه ..اما برای من خیلی درس و پند داره که تونستی بری یا نه! اینکه چرا نرفتی؟ خود همین یه نشونه است.. هنوزم که هنوزه به خودم دارم میگم چرا چی شد که کار دنیا اسیرت کرد...یعنی اینقد مهم بود؟!
آره باید فکر کنم چجوری کم گذاشتم و حتما فکر می کنم و باید به نتیجه برسم.. می دونم که خیلی ضرر کردم. کاش شهدا منو ببخشن فقط می دونم خیلی دوست داشتم برم و دلم اونجا بود. دلم کنار همه اشکهای شوقی بود که کنار این چراغها ریخته میشد. دلم کنار همه آه های حسرتی بود که بخاطر جا موندن از قافله شهدا کشیده می شد.. دلم کنارتون بود آی شهدا...
|