تو آمدی
جمعه بود
تو آمدی و من در خواب بودم
وقتی که شوق مردم را دیدم فهمیدم که آمده ای
من هم خوشحال شدم و در خود نمی گنجیدم
اما در گوشه دلم احساس سنگینی داشتم
خوب که فکر می کنم ، می بینم ناراحتم
کمی بیشتر که فکر می کنم ، می ترسم
خدایا
آِیا واقعا آمده است !؟
اکنون چگونه به چشمانش نگاه کنم
در حالی که شوق آمدنش حتی نتوانست مرا بیدار نگه دارد
یعنی تو آمدی و من معنی انتظار را نفهمیدم
و ندانستم که چگونه منتظرت باشم
و اینک همه سرها را بالا گرفته اند و به سوی تو می آیند
اما من...
تو می آیی ، می دانم
اما من منتظر می مانم؟
اللهم اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره
|