خدایا تو حالم را درک می کنی از خودم شرمم می آید می دانی چرا؟ چون گریه ام نمی گیرد چون هر روز صبح صدای ناله ام بلند نمی شود چون هر روز غروب آه از سینه ام برون نمی شود خدایا این چه بنده ای است که داری؟ چرا صدای تو را درک نمی کند؟ چرا نظاره چشمانت را نمی بیند؟ چرا آینه تمام نمای وجودت را نمی خواند؟ چرا از مهدی تو دم نمی زند؟ خدایا تا بحال فکر می کردم که در زمره یاران مهدی فاطمه ام آه چه خیال باطلی... شاید تو هم داری به من می خندی... اما دیدم چشمان من منتظر کسی نیست دیدم چشمان من جای پای یار را آب و جارو نمی کند دیدم چشمه چشمانم برای شستن کوچه عشق آب ندارد فهمیدم نه من آنکه باید ، نیستم چرا هر جمعه صبح گوشهایم منتظر صدای تو نیست چرا هر جمعه صبح دیدگانم طراوت و شوقی ندارد خدایا کمکم کن نمی خواهم اینگونه باشم...
|