شاید همه بگویند هر قدر که اطرافمان شلوغ تر بشود
بیشتر از تنهایی در می آییم
اما .. نه، برعکس
گاهی هر قدر که اطرافمان شلوغ تر بشود
بیشتر تنها می شویم!
و این حکایت همان برفی است که وقتی می آید همه را خبر دار می کند اما
وقتی به تماشای زمین بنشینی، اثری از آن نمی یابی
حکایت یارانی است که خاصیتشان "سربار" بودن است
نه "یار" بودن..
اما درد اینست که ما،
نه بهتر بگویم؛ خیلی هامان
این تنها شدن را درک نمی کنیم و دلمان را به سربارها خوش کرده ایم
حتی غافل از اینکه گاهی خودمان هم در خیل همین سربارها هستیم و
ادعای یار بودنمان گوش فلک را کر می کند
راستی؛
تعجب نمی کنی! با این همه یار!!
(من می گویم "یار" تو بشنو "یارنما"..)
هنوز هم ندای هل من ناصر به گوش می رسد..
تعجب نمی کنی هزاران دست به دعا و ادعای یاری بلند می شود
اما هنوز قدرت آن 72 دست یاری کننده را ندارد!
تعجب می کنی، میدانم..
اما من نه؛ اصلا تعجب نمی کنم
و حالا
حتی من هم دارم احساس تنهایی می کنم
چه رسد به مولایمان، آقایمان، سرور و سالارمان
حضرت بقیه الله.. همان امام زمان.. همان مَهدی..
آقاجان؛ آقای مهربانی ها
من دیگر اصلا ادعای یار بودن نمی کنم..
دعا می کنم اگر "یار" نیستم لا اقل "سربار" نباشم..