پایان... اول فکر می کردم فقط بابام منو نمی فهمه بعد کم کم دیدم نه انگار مامانم هم همینطوره ، انگار بچه اینا نیستم! درکم نمی کنن خواسته هامو نمی فهمن کاش فقط همین بود همه دلخوشی ام این بود که می نشستم یه گوشه با خدا درد و دل می کردم باهاش حرف می زدم الان فهمیدم نه حتی دیگه خدا هم جایی برای من پیش خودش نداره! اصلا من مُردم من نیستم هیچ کس منو نمی خواد هیچ کس صدا مو نمی شنوه هیچ کس من بدبختم و تنها دیگه نمیدونم باید کیو صدا بزنم....
شروع... یه خواسته ای داشتم که خیلی برام مهم بود، از هر چی می گذشتم از این نمی تونم بگذرم. حتی از خیلی چیزا گذشتم اما دیگه اینو می خواستم حالا چندوقته هر چی از خدا می خوام اما آه...
ناراحت نباش اینا حرف من نیست، حرف تو هم نیست، زمزمه بعضی هامون هست اما حرف دل هیچ کدوممون نیست. اتفاقا یکی خیلی اصرار داره که بگه نه همه این حرفا از دل خودت بلند شده از درون تو هست می دونی اون کیه؟ خوب معلومه .... شیطان حتما تا حالا با این دیالوگ ها برخورد کردین بین دوستان یا حتی پیش خودمون با خدای خودمون. حالا باید چیکار کرد اگه به اینجا برسیم یا یکی به اینجا رسید یعنی دنیا براش تمومه؟ دیگه رسیده ته خط! باید خود کشی کنه یا ... نه یه کم صبر کن می دونی می خوام چی بگم، معنای به اینجا رسیدن یعنی خدا خیلی دوستمون داشته!!!! جالبه نه اصلا فکرشو هم نمی کردی که تو این وضعیت خدا اینقد دوستت داشته باشه مگه میشه ؟ آخه...
آره فقط مواظب باش از دست ندی این فرصت رو. خدا کمتر با بنده هاش اینجوری معامله می کنه ها . خوش به حالت که اینقد خدا دوستت داره بشین تا برات بگم :
ادامه مطلب
|