بعد از 7 سال شکست! امشب خیلی اتفاقی و عجیب یاد یکی از دوستام افتادم..مثل همیشه نبود مثل یک تلنگر!
رفته بودم بالای صندلی، همون صندلی قرمزی که 7 سال پیش خریدم که یک دفعه پایش شکست اما عجیب بود که نخوردم زمین و خداروشکر مشکلی پیش نیومد شاید بگی که چی حالا یه صندلی بوده دیگه درسته خودش چیزی نبود اما خاطره هایی که این صندلی برام تداعی می کرد..
وقتی می خواستم بخرم خیلی برام مهم بود که عین صندلی اون باشه مرتضی رو میگم یکی از بهترین همراهام تو زندگی هر چند برای یکی دو سال اما یه عمر بود آخه مرتضی هم یه صندلی داشت عین همین صندلی که امشب شکست رنگش هم مثل همین قرمز بود خیلی صندلی راحتی بود
یه ماه رمضون بود که رفته بود تبلیغ اون هم اولین تبلیغش که دیگه برنگشت.. چه حالی داشتم و چه حالی داشتند تمام کسایی که می شناختنش.. امسال محرم رفتم همون جایی که از کوه افتاده بود ..
بخاطر اینکه همیشه بیادش باشم یه صندلی عین صندلی مرتضی گرفته بودم امشب وقتی شکست انگار دل منم شکست نشستم به صندلی نگاه کردن.. نه به صندلی که انگار داشتم به مرتضی نگاه می کردم وقتایی که روی صندلیش می نشست کتاب دیوان مولانا رو باز می کرد و برام شعر می خوند
با خودم گفتم درسته که هر چیزی یه عمری داره اما نکنه معنای این شکستن این باشه که دیگه مرتضی هم تو دلم ... نه!! مرتضی ؛ امشب برات دعا می کنم که بدونی هنوزم بیادتم مخصوصا وقتایی که میرم حرم حضرت معصومه (س) ...
اینو هم بدون خیلی دلم برات تنگ شده..
پ.ن1: خواستم عکس صندلی رو بگذارم اما دیدم چیزی که مهمه یاد مرتضی است، برای همین بیخیالش شدم پ.ن2: شاید یکی از کسایی که این متن رو می خونه خودش هم زمانی مرتضی رو از نزدیک دیده باشه.. اما خاطرات من و مرتضی فقط بین خودم و خودش موند..بخاطر همین حرفای نگفته ام بازم می مونه.. پ.ن3: مرتضی اسماعیلی.. اگه زنده بود حتما الان یه بچه داشت مثل من..
|