یه چند روزیه که هی میام درباره یه موضوع بنویسم، می بینم یه سری موضوعات دعوت نامه می فرستادن که به اونها رسیدگی کنم. دیدم دعوت نامه ها زیاد شد. اعلام کردم که در فلان روز و فلان ساعت همه آماده باشن میخوام از خودم یه توجه خاصی به همشون نشون بدم که حال کنن. اینجوری بود که همه این موضوعات طی یه برنامه هماهنگ شده، جلوی جایگاه ذهنم حاضر شدن و با فرمان میدان دار رژه حرکت خودشون رو آغاز کردن تا از جلوی جایگاه عبور کنن!
از قبل برای خودم قلم و کاغذ آماده کرده بودم که به موضوعات نسبت به نوع رژه ای که میرن امتیاز بدم تا یکی از اونها به عنوان موضوع دسته اول و بقیه در اولویت های بعدی انتخاب بشن. احساس می کردم الان همه چیز در اختیار منه و با این جایگاه و هوشیاری که دارم چیزی از دید چشمان تیزبین (عقابی) من جا نمی مونه. (ذهنه دیگه خیلی گیر نده)
تا میام اهمیت یکی از اونها رو بنویسم و درباره اش قلم سرایی کنم باز دسته بعدی از راه می رسن و یه جوری رژه میرن که آدم بد جوری محوشون میشه. همینجوری که از جلوی جایگاه رد میشن با نگاهشون به من تکلیف می کنن که باید از ما بگی! بعد اونقدر هم محکم پاهاشون رو زمین می کوبن که خلاصه ارادتشون رو نشون داده باشن که دیگه رد خور نداشته باشه که حتما همون موضوع رو بهش بپردازم.
باز دسته بعدی از راه میرسن. این گردان با موضوعی که داره دیگه منو می کشه (به ضم کاف). با خودم میگم چقد خوب شد صبر کردم عجله نکردم وقت بگذارم برای اون موضوعات قبلی! تا وقتی این موضوع عزیز با این رژه زیبا هست چرا موضوعات دیگر رو بررسی کنم. همین طوری که دارم بهش فکر می کنم می بینم به به ! شروع شد این موضوع خاص با رژه زیبا و هماهنگ خودش در جلوی جایگاه خودش رو به شکل این جمله آرایش کرده که : " از من بگو".
چشامو باز می کنم با دقت نگاه می کنم. هنوز محو این آرایش نظامی موضوعی هستم که حرکات نمایشی این موضوع شروع میشه. دیگه تصمیم خودم رو میگیرم و می خوام از جایگاه برم پایین و به تکلیفم! عمل کنم.
نمی دونم این شیپور ها چیه که توی رژه ازش استفاده میشه! یه هو متوجه سروصدای دسته بعدی میشم که دارن وارد جایگاه میشن. با خودم میگم ولش کن فعلا همین قدر که فهمیدیم باید چیکار کنیم بزار بریم به کارمون برسیم. اما هیاهوی این موضوع جدید و شیوه نوین ورودش به جایگاه نظرم رو جلب می کنه.
آخه نیروهای مردمی هم خودشون رو به این موضوع نزدیک کرده بودن انگار موضوعش باب میل مردم بود و دسته، دسته مردمی بود. گفتم هر چی نباشه باید پای حرف مردم نشست دیگه. این گروه موضوعی هم که دارن رژه میرن مال اونهاست باید گوش داد و با دقت و تامل اندیشید.
خستگی و دردی که در این موضوع بود از چهره همه رژه دهنده ها نمایان بود. اینجا بود که با خودم گفتم آره همینه! تا حالا اینقد به اسم این جماعت یه عده نون خوردن! حداقل بزار ما یه کاری بکنیم (انگار دیگه راه چاره همه مشکلات این دسته دست ما بود!) از بین صدای شیپور صدای شعارهایی که با تمام وجودشون می دادن رو می شنیدم. اهمیت این دسته رو دیگه واقعا داشتم حس می کردم. یک سری نوشته هایی هم دستشون بود که ظاهرا حکایت از این داشت که قبلا هم یه عده می خواستن درباره این دسته قلم سرایی کنن ولی ... .
یه نگاهی انداختم به موضوعاتی که از جلوی جایگاه رد شده بودن و یه نگاهی هم انداختم به موضوعاتی که توی نوبت بودن تا از جلوی جایگاه ذهنم عبور کنن و رژه خودشون رو به نمایش بگذارن.
از بس ایستاده بودم کمرم دیگه داشت میشکست. مگه من چقد توان داشتم که به این همه موضوع رسیدگی کنم. به اطرافم نگاه کردم. دیدم بابا بقیه که از منم بدترن. سعی کردم در مقابل این همه موضوع آبرو داری کنم و نشون بدم که همچنان محکم ایستادم.
صدای جارچی! (فرمانده میدان ) و میدون دار رژه هم همچنان بلند بود.. یک لحظه هم از این رژه موضوعات غافل نبودم.. ولی هنوز نتونسته بودم از بین این دسته موضوعات یکی رو انتخاب کنم..