دلم دارد نجوا می کند نه الان، که خیلی وقت است.. می خواهد شعر بگوید میدانم اگر صدایش به گوش عالم برسد، همه عالم محزون می شوند..
کمی با دلم خلوت می کنم به من نگاه می کند با چشمانش غم عالم را نشانم می دهد و من به او لبخند می زنم و چشمانم را به نشانه تایید آرام بر هم می زنم دلم هم با من لبخند می زند
اون الان می تواند داد بزند و من هم اجازه می دهم صدایش را همه بشنوند خدا هست.. خلیفه خدا هم هست.. آنها می بینند..
اینک همه می بینند که من به همراه دلم می خندیم
اما شعرهایی که دلم برایم گفت.. کمر کوه را می شکند.. حالا من هم باید داد بزنم خدا هست.. خلیفه خدا هست.. آنها می بینند..
|