دوربینش رو برداشته بود می خواست یه عکس هنری خوب بگیره انگار تازه فهمیده بود کنارش یه صحنه ناب و قشنگ هست! هی جاش رو عوض می کرد خورشید داشت می رفت هی می گفت ای بابا، آخ آخ، دیدی از دستم رفت ها... دیر فهمیده بود منم که داشتم رد می شدم وقتی تلاشش رو دیدم با همون گوشی توی دستم می خواستم به نوبه خودم یه شاهکار هنری هم خلق کنم! اما دیگه نور نبود خورشید رفته بود...
پی نوشت:
- این اخلاق ماست ،اخلاق بعضی هامون،شایدم فقط اخلاق منه ، دیر به فکر می افتیم وقتی هم که دست به کار میشیم نتیجه نمی گیریم وقتی خورشید میره تازه به فکر می افتیم از نورش استفاده کنیم...
- این داستان کوتاه یه اتفاق عادی توی زندگی ما حساب میشه،اما اگه همین داستان یه کنایه از رفتار معنوی ما باشه!خیلی ضرر می کنیم...
- گاهی اصلا توجه نداریم که یه فرصت قشنگ کنارمونه، گاهی دیر متوجه میشیم و در یک فرصت کم انتظار استفاده زیاد داریم
- خدا فرصت های خوبی رو کنارمون گذاشته فقط ما باید چشمامون باز باشه...
- پی نوشت ها اول تویادامه مطلب بود با راهنمایی دوست خوبم گفتم بگذارم همین جا.
- راستی امروز وبلاگم چهار سال و چهار ماه و چهار روزه شد
|